عشق آسماني
يالطيف
من تو را با دل شكسته حين فرار از آدمك هاي سياه دل از خدا هديه گرفتم.
شروع هق هق هاي فراق وجود گرمت را درخور ياد تو دانستم.
در خانه اي مملو از آينه اما بدون نگاه عكس تو را گذاشتم.
تا چشمانم با نقش چهره ي تو رخ زيباي ماه را از ياد ببرد
گل هاي سرخ و زيباي دنيا را مي شكنم تا با وجود تو خاري نباشد.
از شوق تبسم نگار تو دنياي ناميدم را اميد مي دهم.
خلق خدايي اما خالق جسم دوباره ي من هستي.
آتشي در زمستان دلم هستي كه فصل بهار را برايم آشنا ساختي.
غريو خواستن تورا به گوش آسمون مي رسانم
تا عشقت آسماني در خاطر زميني ها به جا ماند.
قصه ی عشق
عاشق فقیریه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.
حکایت من . . . اما سکوت کرد تا همه صداها رو بشنوه ...
معذرت میخواهم فیثاغورث مادر من سخت ترین معادلات است معذرت میخواهم نیوتن راز جاذبه مادر من است معذرت میخواهم ادیسون چرا که مادر من اولین چراغ زندگی من است معذرت میخواهم افلاطون زیرا برای من قلب مادرم شهر فاضله است
ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻨـﺪ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ که می گوﯾﻨﺪ : ﻣﺮﺩ ﺑـﺎﯾﺪ ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑـﺎﺷﺪ ... ﭼﺸﻤـ و ﺍﺑـﺮﻭ ﻣﺸﮑﯽ ﺑـﺎﺷﺪ ... ته ریش داشته ﺑـﺎﺷﺪ و ... ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻮیم : ﻣﺮﺩ ﺑﺍﯾﺪ ﺑﺎ ﻭﺟــﻮﺩ ﺗﻤﺎﻣﻪ ﻏﺮﻭﺭﺵ ، ﻣﻬﺮﺑـﺎن ﺑﺎﺷﺪ ... ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ تمام ﻟﺠﺒﺎﺯﯾﻬﺎیش ، ﻭﻓﺎﺩﺍﺭ ﺑﺎﺷﺪ ... ﺑــﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺗﻤﺎﻣــــﻪ خستگی ﻫﺎﯾﺶ ، ﺻﺒـﻮﺭ ﺑﺎﺷﺪ ... ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺗﻤﺎﻣﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﯾﺶ ، ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺷﺪ ...
همـهــ میـــگویند تـــو چقدر آرومیــــ .. چـهـ آرامــشیـــــ داریـــ .. امـ ـ ـ ـ ـا... اینـــــ وســط هیچکســــ نفهمید کسیـــــ کهـــ آخر خط رسیــدهـ دیـــــگر فقط نگاهــ می کنــد ..
همه عاشق شدن را بلدند اما فقط تعداد کمی هستند که بلدند چگونه در عشق با یک نفر برای مدتی طولانی بمانند
در دل آتش... غم رخت، تا که خانه کرد*
دیده سیل خون، به دامنم بس روانه کرد
آفتاب عمر من فرو، رفت و ما هم از، افق چرا... سر برون نکرد
هیچ صبحدم، نشد فلک... چون شفق ز خون دل مرا... لاله گون نکرد
ز روی مهت جانا... پرده برگشا... در آسمان مه را منفعل نما
به ماه رویت سوگند... که دل به مهرت پابند... به طره ات جان پیوند
فراق رویت... یک چند... به جانم آتش افکند... بکن به وصلت خرسند
بیا نگارا... جمال خود بنما... زرنگ و بویت خجل نما... گل را
رو در طرف چمن... بین بنشسته چو من
دل خون بس ز غم یاری غنچه دهن
گل درخشنده چهره تابنده... غنچه در خنده... بلبل نعره زنان
هرکه جویندهباشد یابنده... دل دارد زنده بس کن آه و فغان
ز جور مهرویان... شکوه گر سازی... به ششدر محنت... مهره اندازی
همچون «سالک» دست خود بازی... همچون سالک دست خود بازی
زمانے حرف بزن ؛
ڪــہ ارزش حرفت بیشتر از "سڪوتت" باشه ...
و زمانے دوست انتخاب ڪن ،
ڪــہ ارزش "دوستت" بیش از "تنهاییت" باشه ...