حالا که دیــگــر دستم به آغــوشت نمیرسد
و بـــوسیدنت موکول شده
به تمامی روزهـــــــــــــای نیامده..
حالا که هر چه دریــــــــا و اقیانوس را
از نقشه جهــــــــــــان پاک کردی
مبادا غرق شوم در رویــــــــــایت
باید اســــــــمم را
در کتاب گینــــــــــــــس ثبت کنم
تا همه بــــــــدانند
- یک نفــــــــر
با سنگین ترین بار دلتنگــــــــی
روی شانـــــه هایش
تو را دوســـــــــت میداشت
ماه و صحرا و ستاره، نقره بارون پرنده ماه و صحرا و ستاره، نقره بارون پرنده
اگه مهتابی نباشه پای چشمه کی میخنده
اگه دست مهربون شاخههای گل نباشه
بند کفشای
اگه مهتابی نباشه پای چشمه کی میخنده
اگه دست مهربون شاخههای گل نباشه
بند کفشای نسیمو زیر باشرون کی میبنده ؟
چه قدر کم داره چشمه اگه بارون نباشه
اگه پای چشمه این بیدای مجنون نباشه
بید مجنونم که باشه به چه دردی میخوره
اگه یه پرنده رو شاخهها مهمون نباشه
یه نفس پرنده شو قناریارو پر بده
از بهاری که قراره برسه خبر بده
بگو از رفتن و موندن چه خبر
بگو از تو بگو از من چه خبر ؟
چه قدر کم داره چشمه اگه بارون نباشه
اگه پای چشمه این بیدای مجنون نباشه
بید مجنونم که باشه به چه دردی میخوره
اگه یه پرنده رو شاخهها مهمون نباشه
یه نفس پرنده شو قناریارو پر بده
از بهاری که قراره برسه خبر بده
بگو از رفتن و موندن چه خبر
بگو از تو بگو از من چه خبر ؟
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه، بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مساله دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه مساله هاست
اگر دیدی دلی تنها نشسته
میان درد و غم ها تک نشسته
نگو آن دل چرا تنها نشسته
بدان که دوریت او را شکسته
وقتی در جستجوی خودت باشی ، خداوند را در کنارت احساس می کنی
وقتی به خوبیها و مهربانی های تو می نگرم
بدیها و اشتباهات خود را مشاهده می کنم
و آنوقت که رحمت و بخشش بی منتهایت مرا نشانه میرود
بار شرمندگی گناهانم بیشتر از پیش بر دوشم سنگینی میکند
خدایا هر چه می دهی رحمت است و هر چه نمی دهی مصلحت
اگر مصلحت این است که هیچ چیز نداشته باشم راضیم به رضایت
ولی نظرت را از من مگیر
یاریم کن آن کنم که تو راضی باشی و آن طور شوم که تو می خواهی
در اين سرای بی کسی ، کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
يکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار اين غبار بی سوار
دريغ که از شبی چنين سپيده سر نمی زند
گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غير غم
يکي صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازين خراب تر نمی زند
چه چشم پاسخ است ازين دريچه های بسته ات ؟
برو که هيچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سايه دارم و نه بر ، بيفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
هوشنگ ابتهاج
مثل خورشید نباش که همه از نورت استفاده کنند
و بهت نگاه نکنند...
مثل ستاره باش کم نور تا همه توی شبها
دنبال تو باشند